اگر بگویم ابراهیم حاتمی کیا نجاتم داد مسخره ام می کنید. ولی واقعا این اتفاق افتاد. من زخمی و خسته بودم. هیچ چیز آرامم نمی کرد. در تمام لحظه ها علی رغم تمام زیبایی های زندگی احساس می کردم که دنیا را بی جهت اشغال کرده ام. بعد چه شد؟ یک روز دیدم مقابل حاتمی کیا نشسته ام و او از نوشته ام که خوانده است حرف میزند. مدام از خودم می پرسیدم چرا او باید نوشته من را بخواند؟ مگر این مردی که جلوی من نشسته حاتمی کیا نیست؟ همان حاتمی کیای بزرگ! همانی که همه قبولش داشتند و من در تمام سال های نوجوانی و جوانی بهش نقد داشتم. همانی که آژانس شیشه ای اش را هزار بار دیدم و دیالوگ هایش را حفظ کردم و برای «چ» و به «به وقت شام»ش توی صندلی های جشنواره فجر فرو رفتم و برای صحنه های هیجان انگیز «بادیگارد» توی تالار چمران دانشکده فنی دست زدم و خندیدم. حالا چرا من اینجا بودم؟ اصلا مگر من که بودم؟ چرا داشتم وقتش را می گرفتم و او به جای اینکه به فکر فیلم جدیدش باشد نشسته بود و راجع به مزخرفات من حرف میزد؟ بعد از آن لحظه ها این قدر حالم بد بود که دلم می خواست توی همان بی آر تی ولیعصر بمیرم. دلم نمی خواست کسی من را ببیند. دلم نمی خواست کسی به من اعتماد کند. دلم می خواست همان معلمِ گمنام کتابخوانی بمانم که جان می کند و فقط از مادرها فحش می خورد که بچه هایشان را منحرف کرده. آن روز توی بی آرتی ولیعصر یاد اولین روزی بعد از مسئولیت افتادم که به علیمحمدی رفتم. دیگر لازم نبود جلو بایستم تا بقیه پشت سرم نماز بخوانند. توانستم بروم صف آخرِ آخر و شما نمی دانید آن ته نشینی چه قدر لذت بخش بود. بعد از آن دیگر دلم نمی خواست حتی لحظه ای دیده شوم. حاشیه ی امنم، دور از چشم آدم هایی که مدام نگاهت می کردند بهترین جای دنیا بود.
اما آن روز بدون اینکه بفهمم چه شده مقابل ابراهیم حاتمی کیا نشستم. آن روزها بدون اینکه بفهمم چرا خانم حداد من را کشاند و معلم کتابخوانی کرد و بهم اطمینان کرد. از اعتماد آدم های متنفر بودم. به هیچ کس نمی توانستم یقین داشته باشم. همه شان بالاخره یک روز زمینت می زدند. این چیزی بود که آدم های بسیج در آن 21 سالگی تلخ یادم دادند. بهت اعتماد می کنیم ولی وقتی ذره ای بلغزی کنارت می زنیم. دلم نمی خواست دیگر هیچ نوعی از بشر به من و توانایی هایم اعتمادی کند که بعدا خدشه دار شدن آن اعتماد بخواهد عذاب روحم باشد. می خواستم آدمِ خودم باشم. خودِ ساده ی معمولی ام.
ولی نشد.
آن روز توی بی آرتی ولیعصر تا پای جان دادن رفتم.
ولی نشد.
و بعد تر با خودم تصمیم گرفتم اگر روزی آدم مهمی شدم و کسی از من پرسید موفقیتت را مدیون چه کسی بودی. حتما تعریف کنم که دوشنبه بعد از ظهر با چند فاصله از ابراهیم حاتمی کیا _که هیچ وقت هم قبولش نداشتم_ می نشستم و از اعتمادی که او به جوان ها می کند حظ می کردم. بعدتر ها اگر آدم مهمی شدم حاتمی کیا را یادم نمی رود، خانم حداد را هم یادم نمی رود و به جوان تر ها اعتماد می کنم. کارهای بزرگ دستشان می دهم تا با آزمون و خطا و بالا و پایین درستش کنند و به خودشان باور پیدا کنند.
شاید برای همین است که وقتی دیشب؛ دوباره همان بحث های احمقانه ی تکراری سر باز می کند فقط سکوت می کنم. انکار نمی کنم که قلبم درد می گیرد. انکار نمی کنم شب با درد خوابم می برد. حتی انکار نمی کنم که از عصبانیت تمام بدنم می لرزد. ولی وقتی به خودم می آیم همه چیز از نظرم مسخره است. چه دلیلی دارد یک نفر (که مثلا یک زمانی دوستم بوده) راه بیفتند و هر جا دستش رسید برای من بزند؟ این یا از بیماری است یا از حسادت. وگرنه که نه من آدم مهمی هستم نه سر راه او ایستادم. ما فرسنگ ها باهم فاصله داریم. قلب هایمان هم فرسنگ ها باهم فاصله دارد. انکار نمی کنم که هنوز هم که این ها را می نویسم درد تمام وجودم را می گیرد. انکار نمی کنم آن روز که رفتم علیمحمدی دلم برای در و دیوار پر کشید و از آن هم غربت دلم گرفت. خودم را آرام کردم که این در و دیوار من را یادشان نرفته و نمی رود. تمام تنهایی ام را یادشان می ماند. حالا هر کس هم که می خواهد من را منزوی کند و از اینجا بیرون بیندازد. مگر دیوارهای علیمحمدی فراموش می کنند؟ هیچ وقت یادشان نمی رود و زین جهان گذرا همین مختصر اشارتی ... ما را بس...
راستی این را هم بنویسم. که «منزوی» کیست؟ چه قدر یادآوری حرف هایشان حالم را بد می کند. دلم می خواهد تمام زندگی را بالا بیاورم. ولی دیگر مهم نیست. یکسال گذشته. گذشتن یک سال از حادثه مسخرگی اش را بیشتر می کند. و من می توانم با عصبانیت به همه اش بخندم.
حالا اینجایم. نشستم و لیست های کلاسم را مرتب می کنم و گیج شده ام. اما آدم خودم هستم و مهم نیست خاطرات خوبم در بسیج دانشجویی هیچ گاه هپی اند نشدند.